مرکّب از: بی + دینار، بی پول، مفلس، بی زر: سؤال کردم گل را که بر که میخندی جواب داد که بر عاشقان بی دینار، عمادی شهریاری، رجوع به دینار شود، سهل، آسان، (فرهنگ فارسی معین)، لطفاً (در تداول عامه)، این کلمه را بگاه خواهش چیزی در مقام ادب از کسی بکار برند
مُرَکَّب اَز: بی + دینار، بی پول، مفلس، بی زر: سؤال کردم گل را که بر که میخندی جواب داد که بر عاشقان بی دینار، عمادی شهریاری، رجوع به دینار شود، سهل، آسان، (فرهنگ فارسی معین)، لطفاً (در تداول عامه)، این کلمه را بگاه خواهش چیزی در مقام ادب از کسی بکار برند
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور: چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت، فردوسی، براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم، ناصرخسرو، مرا گوئی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار، ناصرخسرو، - بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور: چوبسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی یار و جفت، فردوسی، مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت، فردوسی، ، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت، فردوسی، خداوند بی یار و یار همه، نظامی، - بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل: چو طغرل پدید آید آن مرد گفت که ای بر زمین شاه بی یار و جفت، فردوسی، - بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب، -، بی مددکار و همکار: جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور، ناصرخسرو، - خداوند بی یار و جفت، بی شریک: بپستانش بر دست مالیدو گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی، سر گرگ را پست ببرید و گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی
بی پشت و پناه، بی یارمند، بی دوست، (ناظم الاطباء)، بی آشنا و بی کس، (آنندراج)، بی یاور: چو آورد مرد جهودش بمشت چو بی یار و بیچاره دیدش بکشت، فردوسی، براه دین نبی رفت از آن نمی یاریم که راه پرخطر و ما ضعیف و بی یاریم، ناصرخسرو، مرا گوئی اگر دانا و حری به یمگان چون نشینی خوار و بی یار، ناصرخسرو، - بی یار و جفت، بی کس و بی پناه، بی یار و یاور: چوبسیار بگریست با کشته گفت که ای در جهان شاه بی یار و جفت، فردوسی، مرا مهر هرمزد خوانند گفت غریبم بدین شهر بی یار و جفت، فردوسی، ، بی عدیل، بی نظیر و آنکه از کسی امداد و امان نخواهد، (از آنندراج)، بی مثل، بی همتا، بی مانند: فرستاده را موبد شاه گفت که ای مرد هشیار بی یار و جفت، فردوسی، خداوند بی یار و یار همه، نظامی، - بی یار و جفت، بی مانند، بی همتا، بی نظیر و عدیل: چو طغرل پدید آید آن مرد گفت که ای بر زمین شاه بی یار و جفت، فردوسی، - بی یار و یاور، بی دوست و کمک، بی کس و کار، غریب، -، بی مددکار و همکار: جهان را بنا کرد از بهر دانش خدای جهاندار بی یار و یاور، ناصرخسرو، - خداوند بی یار و جفت، بی شریک: بپستانش بر دست مالیدو گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی، سر گرگ را پست ببرید و گفت بنام خداوند بی یار و جفت، فردوسی
مرکّب از: بی + کنار، بی کران. بی طرف. بی کناره. بی انتها: روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد دولت تو بی کران و ملکت تو بی کنار. فرخی. یکی را مباد عزل یکی را مباد غم یکی باد بی زوال یکی باد بی کنار. فرخی. نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد دولت او بی کران و نعمت او بی کنار. فرخی. ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو بی کنار و بی کران شد صلح ماو جنگ تو. سوزنی. نیست کسم غمگسار خوش به که باشم هست غمم بی کنار لهو چه جویم ؟ خاقانی. رجوع به کنار و بی کناره و بی کرانه شود
مُرَکَّب اَز: بی + کنار، بی کران. بی طرف. بی کناره. بی انتها: روز تو فرخنده باد و عمر تو پاینده باد دولت تو بی کران و ملکت تو بی کنار. فرخی. یکی را مباد عزل یکی را مباد غم یکی باد بی زوال یکی باد بی کنار. فرخی. نعمتش پاینده باد و دولتش پیوسته باد دولت او بی کران و نعمت او بی کنار. فرخی. ای پسر در دلبری بسیار شد نیرنگ تو بی کنار و بی کران شد صلح ماو جنگ تو. سوزنی. نیست کسم غمگسار خوش به که باشم هست غمم بی کنار لهو چه جویم ؟ خاقانی. رجوع به کنار و بی کناره و بی کرانه شود
بجلدی. بچالاکی. بی کاهلی. (یادداشت مؤلف). با زرنگی. تند: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زدبی کیار. رودکی. بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بی کیار. فردوسی. بر مهتر زرق شد بی کیار که برسم یکی زو کند خواستار. فردوسی. بخان براهام شو بی کیار نگر تا چه یابی نهاده بیار. فردوسی. رجوع به کیار شود
بجلدی. بچالاکی. بی کاهلی. (یادداشت مؤلف). با زرنگی. تند: مرد مزدور اندر آغازید کار پیش او دستان همی زدبی کیار. رودکی. بدو گفت بهرام شو پایکار بیاور که سرگین کشد بی کیار. فردوسی. بر مهتر زرق شد بی کیار که برسم یکی زو کند خواستار. فردوسی. بخان براهام شو بی کیار نگر تا چه یابی نهاده بیار. فردوسی. رجوع به کیار شود
کنایه از لب معشوق، (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی)، نیمۀدینار، (رشیدی) (برهان قاطع) : بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این، خاقانی (از انجمن آرا)، ما درم ریز از مژه وز گاز ما نیم دینارش به آزار آمده ست، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 516)، رجوع به نیمۀ دینار شود
کنایه از لب معشوق، (برهان قاطع) (آنندراج) (از انجمن آرا) (از رشیدی)، نیمۀدینار، (رشیدی) (برهان قاطع) : بخستم نیم دینارش به گاز از بیخودی یعنی که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این، خاقانی (از انجمن آرا)، ما درم ریز از مژه وز گاز ما نیم دینارش به آزار آمده ست، خاقانی (دیوان چ سجادی ص 516)، رجوع به نیمۀ دینار شود
دو شاهی تا زمان رضاشاه رائج بود و ده عدد آن یک قران (یک ریال) ارزش داشت و در تداول عامه آن را مخفف سازند و صنار گویند. - کفش پاشنه صناری (صد دیناری) ، نوعی کشف زنانه که پاشنۀ آن از بن که بکفش چسبیده است پهن ولی انتهای آن کوچک و بقدر سکۀ صد دیناری است
دو شاهی تا زمان رضاشاه رائج بود و ده عدد آن یک قران (یک ریال) ارزش داشت و در تداول عامه آن را مخفف سازند و صنار گویند. - کفش پاشنه صناری (صد دیناری) ، نوعی کشف زنانه که پاشنۀ آن از بن که بکفش چسبیده است پهن ولی انتهای آن کوچک و بقدر سکۀ صد دیناری است
مرکّب از: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار، فرخی، رجوع به دیدار شود
مُرَکَّب اَز: بی + دیدار، بی جمال، زشت، (یادداشت مؤلف)، مقابل دیداری: مرا رفیقی امروز گفت خانه بساز که باغ تیره شد و زردروی و بی دیدار، فرخی، رجوع به دیدار شود
ابوعبدالله محمد بن قاسم رعینی قیروانی. از علما و مورخین مغرب در قرن یازدهم هجری بوده. او راست: کتاب المونس فی اخبار افریقیه و تونس از آغاز فتح مسلمین تا دورۀ حکومت عثمانیان. و آن را1092 ه. ق. ختم کرده و در 1286 در تونس به طبع رسیده است
ابوعبدالله محمد بن قاسم رعینی قیروانی. از علما و مورخین مغرب در قرن یازدهم هجری بوده. او راست: کتاب المونس فی اخبار افریقیه و تونس از آغاز فتح مسلمین تا دورۀ حکومت عثمانیان. و آن را1092 هَ. ق. ختم کرده و در 1286 در تونس به طبع رسیده است
نصف یک دینار، نصفه مسکوکی یک دیناری، لب معشوق (باعتبار اینکه دینار از طلاست و لب معشوق هم سرخ است) : (بخستم نیم دینارش بگاز از بیخودی یعنی که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این) (خاقانی. رشیدی)
نصف یک دینار، نصفه مسکوکی یک دیناری، لب معشوق (باعتبار اینکه دینار از طلاست و لب معشوق هم سرخ است) : (بخستم نیم دینارش بگاز از بیخودی یعنی که گر جم را نگین است آن نگینش را نگار است این) (خاقانی. رشیدی)